Friday, September 11, 2020

Poem

 از سری اشعار آقای محمد محمایی

دیدم که میرود
گفتم :  برو برو نیمه من
نیمه جان بس است
آنرا که می بری و برده ای باخود
نه دل که ان نفس است

ودر پی آن شعری به نام دیدار
         
             د ید ا ر

آخرین بار که دیدمش
کیفی بر دوشش بود
وچتر بسته ای در مشتش
آسمان را می پائید
و یقه باز پیراهنم را که نگرانش کرده بود
ارام حرف می زد و اهسته قدم بر می داشت
گفتم  : خسته ای یا افسرده ؟
لبخند تلخش هر دو را اشاره کرد
پوست سفید دستهای سردش آهکی بود
و لبهای کبودش نیلی نیلی
چای داغی را که تعارفش کردم
کناره های لبش را از هم گشود
فقط همین

سینه ام داغستانیست
وخلوتم خیل خونبار
آخرین بار که دیدمش
 آخرین باری بود  که دیدمش

م.ا.محمایی
Whats app:09195056529


 

No comments:

Post a Comment