شاعر . . .علیرضا کریم

از فیسبوک علیرضا کریم
مرحوم علیرضا کریم 

شاعر لاهیجانی
تکرار می‌ شوی هرروز
در مرکز همین شهر بی شاعر
در امتداد جا ده‌های بی عابر
زیر سایه پیر ترین درخت انجیر
که حضور تو را بی تخفیف
در

 پیش چشمهای خیس من مرور می‌کند

تو
جنس شورید گی‌ام را می‌دانی
و مرا خوب تر می‌فهمی
تو شعر نا تمام منی
شاعر شعرهای کمال
بخوان دوباره مرا
و بگو که بار می‌دهی اینبار بی برگ بی بهار
حتی در آفتاب بی رمق دی

باران
از اهالی بارانم
و بارانیم را به فراموشی اولین ایستگاه سپرده ام
فرزند شبنم لابه لای برگها
سبز سبز
خیس خیس
پیچیده در مه آلود فضایی قریب
میان صورتکهایی که نمی شناسمشان
به او بگویید
خورشید را در هیچ کهکشانی نخواهم یافت
بارانیم کجاست عزیزم
بارانیم کجاست



1352 لاهیجان_علیرضا کریم
بابا کوهی
چمدانم که از ماه پر شد
جیبهایم را از بهار نارنج پر کردم
قصد سفر داشتم
شیراز جای بدی نیست
هر چند عطر چای تازه ندارد
و بوی پیله ابریشم
و عطر اثیری شالیزار
امابوی همیشگی کوهی دارد
که مرا.......به یاد تو می آورد
همین
 
 مرا عهد یست با جانان که تا جان در بدن دارم
 هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
 صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
 فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم  

  به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم



((مهاجرت))

شکوه درختان در بی‌برگی است
با انبوه انبوه پرندگان مهاجر
- که بر شاخه‌های نگاه تو یله داده‌اند
و به عاشورایم می‌پیوندند
*
می‌بینم و نمی‌دانم
که چگونه
این همه درد
این همه عشق
این همه پرنده
تنگاتنگ و امیدوار
چشم به صبحی دارند
که از پگاه زمستانی نگاه تو
که نیمی از من است
دانه برمی‌چینند
تنها صدای پلک
یا چراغ چشم تو کافی است
آرامش این پرندۀ مهاجر مرا بر هم زند
شعری بخوان
حرفی بزن
چیزی بگو
و یا چراغ را روشن کن
تا مهاجرت نکنم

زخم شعر
گدازه های دل است این که در سخن جاریست
که زخم شعر من آری به هر زبان کاریست
ببین سماع حروفم به سطر سطر وجود
که گرچه خرقه‌دران است از گنه عاریست
اگر زفاق قلم اشک لفظ می‌رقصد
زفرط غصۀ جانکاه و درد تکراریست
جلای آینۀ دل ز شور باطن ماست
وگرنه آینه سنگ است گاه زنگاریست
خوشم چنان به جمال خیال‌پرور دوست
که این خیال مرا خود کمال بیداریست
به رستخیز کلام آی و حدّ عشق ببین
که بیت بیت غزل خود اناالحق جاریست


No comments:

Post a Comment