شاعر . . . م.ا.محمایی

محمد ابراهیم محمایی 
شاعر لاهیجانی
 م. ا. محمایی
گذراندم  ۶، ۷ سال آموزگار چند ده و شهر بودم . سال ۱۳۴۷ برای تحصیل در دانشگاه ملی ( شهید بهشتی  ) به تهران کوچیدم و سال ۱۳۵۱ لیسانس اقتصاد و دبیر ریاضی دبیرستانهای تهران شدم

فعالیت هنری ام با نوشتن نمایش نامه واجرای تاتر در دبیرستان وسینمای لاهیجان منتهی شد . واما نوشته هایم ،:

۱  - کتاب داستان ( زیبای زشت ) ۱۳۴۵

۲ - کتاب شعر ( اندوه بزرگ زیستن ،) ۱۳۵۰

۳ - کتاب داستان ( پا برهنه در نیزار) ۱۳۵۶

۴ - کتاب شعر ( چه کسی حوصله ام را خط زد،) ۱۳۷۶

۵ - کتاب شعر ( بهانه)  ۱۳۸۲

۶ - کتاب شعر ( زندگی  من نزیست در روبرو)

۷ - کتاب شعر ( شبهای کبود ) ۱۳۸۰

۸ کتاب  شعر ( مرگ فروتنانه )

۹ - کتاب شعر( تحفه )

۱۰ - کتاب داستان ( ناتاشا مهاجری از سرزمین و لگد) ۱۳۸۵

۱۱- کتاب  شعر ( کنار خط نسترن، سپیده جور دیگری لمیده بود )

ونوشته هاوشعر هاییاز رادیو وتلویزیون خوانده شدودر انتظار که ..........!؟

همسر و دو دختر به نامهای هستی و ملودی دارم که هوای تنفسی ام هستند.

ودوستانی که دم و باز دم های مرا تنظیم میکنند . با دو عمل قلب با ز ( لندن و تهران) وسه ماه بستری شدن در بیمارستان بقیه الله ،( چون استاد دانشکده افسریه بودم  )

بازنشسته ام

وروزها را می شمارم‌

با دوستانی که بال پرواز من هستند



محمد ابراهیم محمایی


همه تنها هستند
-- همه --
حتی من وتو
که به بیراهه زدیم
* * *
همه تنها هستند
هرکسی را باغیست
که در آن سبزه و گل می کارد
-- ومرا نیز --
ولی
چه ملال انگیز است ؟
قصه فرسودن
قصه کهنه شدن‌
- پژمردن --
همه تنها هستند
بین ما دیواریست
که مرا از تو جدا می کند
-- ای همسایه --

ابدیت دور است
نردبانی که مرا تا لب بام تو کشاند
پای دیوار افتاد
نه مرا بالی است
نه یارای جهش --
من از این باغ بلند
شاهد زردی سبز چمنم
شاهد پیری گلها هستم
* * *
همه تنها هستند
-- همه --
حتی من و تو
که به بیراهه زدیم



،لاهیجان -- ۱۳۴۵
این شعر در سال ۱۳۴۵ در مجله جوانان
منتشر شد وجایزه های زیادی به شعر
تعلق گرفت و مورد تائید سایر مجله ها
نیز قرار گرفت
 
خلوت
حجم غمناک اتاقم
مزه خاطره داشت
و من ازپنجره شرقی آن
تنه پیر سه کاج
خشت های دیوار
خانه همسایه
و سپیدیها را می دیدم
گاه گاهی به خودم می گفتم
تو چه تنها شده ای ! ؟
تو و تنهایی و این حجم اتاق
مثل یک فاجعه را می ماند
گاه گاهی به خودم می گفتم
کاشکی معجزه می شد !
وکسی می آمد
توی تنهایی من
گل زنبق می کاشت
گاه گاهی به خودم می گفتم
علف هرز نبودم
که مرا
پای شادابیها
دفن کنند !
آخر ای چشم
تو هم کاری کن
آخر ای دست
تو هم حرفی زن
گاه گاهی به خودم می گفتم
تو خودت مثل منی
نگهت سبز و
دو دستت خالیست
ما تماشاگر پر حوصله ایم
گاه گاهی به خودم می گفتم
زندگی بارور افسانه ست
همه را حادثه این است
و تو یک تکراری
گاه گاهی به خودم می گفتم
کاش با همت فردا می شد
نان را خامه زدن
وبه اندازه یک باروری
سبد خالی یک عابر را
از تماشایی ها پرسیدن
گاه گاهی
به خودم می گفتم !
چه کسی حوصله ام را خط زد ؟ !

پائیز ۱۳۴۷ 

م.ا. محمایی

بهانه
صورت صورتیت را در آینه  قاب
کرده ام
وگلوی نازک ترا
هر روز به یک بهانه می گریم
وهرشب برای گریه فردا
در پی بهانه ام

م.ا.محمایی
 

* تحفه *
خطی به خطا کشید خیاط تنم
فریاد زدم که کج کشیدی دهنم...!
شلوار که شرم و شوق می پوشاند
تاریست به تن تنیده روی بدنم...!
چرخی که به چرخه خطا می چرخید
 قلاب غلط نهاد بر پیرهنم...!
فریاد برآمد که در این چرخش چرخ
خیاط تو نیستی که خیاط منم...!!

م.ا.محمایی

خدایا خودت خواستی
خود کمی دادی و کاستی
تو بودی کشاندی مرا
سوی بد سمت ناراستی

چه میخواهی از من
چه میخواستی   !!!!؟


   م.ا.محمایی
 
خود را برسان ، که بی تو فرسوده شدم
چرکین تن و ، دودی دم ، آلوده شدم
یادت نرود ، دیر بیایی ، مردم 
یعنی که ، تنی رها و ، اسوده شدم
م.ا. محمایی

از سری شعر های اقای محمایی
اوج
ما گروهی عازم کوهی بود یم
رفتگان را دیدیم
همه قد تا شده تاراج شده
جمله فریاد زدند

که کجا ! ؟ برگردید ، بر گردید ! !
و یکی از آنان‌ سخن نغزی گفت

ما همه با تن نا باورمان خندیدیم
آنچنان خندیدیم
که سخن با همه سنگینی خود
توی کم عمق ترین خنده ما
جاری شد

راه هموار نبود
و کسانی بودن
وکسانی از ما
ساق پاهایشان را
دست بیگانه ترین سنگ شکست !

سایه در سایه
به دستان خود آویز شدیم
تا تنی چند زما
فرسوده ، کف به لب آورده
پای آن قله رسیدیم و دیدیم
که اوج
بار سنگین شقاوت ها بود
 م.ا. محمایی 
 
از سری شعر های اقای محمایی
یار
دیدم که یار میرود
با او بهار میرود

گفتم چراغ آورید
نور از مدار میرود
whats app :09195056529

« چمدان و من و خاطره  » 
مادر من چمدانم را بست
و دم پله نهاد
اب و آئینه و قران اورد
و من در آئینه خود را دیدم
و خط پیری پیشانی را
و به ده آیه قران
گونه و پیشانی و لب مالیدم
چمدانم دم در بود که غمگین مادرمن
گریه میکرد و مرا میبوسید
چانه اش لرزش و وردی را داشت
که من ازرپیچ سر کوچه گذ ر میکردم
چمدانم پر غم بود
من مسافر بودم
شهر خاموش و سپید
ته پوتین سیاهم بصدا میآمد
چند قدم دور تر از روز ، پری را دیدم
پری ان دخترک همسایه
 که مرا عاشق بود
تا مرا دید شناخت
دست از شانه مردک بر داشت
صورتش گل انداخت
شهر خاموش و سپید
ته پوتین سیاهم بصدا میآمد
چمدانم پر غم بود من مسافر بودم

یاد میاورد م آن زمانیکه مرا
آ ینه طاقچه خانه مان صاف و بی خط می دید
با پری ، دخترک همسایه 
 توی ان باغ بزرگ ، روی چمن لم دادیم
لب او زمزمه شعری داشت
ما هنوز آد مکیم، صبر کن تا بفردا برسیم
وقتی فردا ، امد پری خود را لو داد
من مسافر بودم
چمدانم پر غم
شهر خاموش و سپید
ته پوتین سیاهم بصدا میآمد

زخم
پهلوی من شکافتاز زخم خنجری . . .
که در دست یار . . .
مرحم دگر دوا نمی کند این زخم کهنه را
جز مرگ چاره نیست ،
ای پیر ای پیر سالک و سرمد
خنجر بدست دوست مده اعتبار نیست
پنهان مکن نفست در هوای دوست
این میل سرکش است که در اختیار نیست
معشوق ما نه نثارش بهار داد
در بی قراری ما بی قرار نیست
تا پیچ و تاب تنش میخورد بهم 
در یای سرکشی ست که هیچش کنار نیست 
پهلوی من شکافت از زخم خنجری . . .
که در دست یار . . .


* دست مهاجم باد * 
تا دست تند باد

بر فوج کلان ابر ها کوبید

خیزاب سخت بود

که بر صلابت هر چه سنگ

می توفید.

تندر زآسمان

بر ساحل غروبی در یای نیلگون

شلاق میکشید

بر شاخه های لخت درختی بلا زده

غراب پیر و سفیلی

به قار قار افتاد

و در وصف انواج برکه ای آرام

بطی سواره گذر کرد

مردی با کوله بار هیمه خود

افتاب را به خانه اش میبرد

 * چه کسی حوصله ام را سر برد *

قصه
 یه روز ننم بمن می گفت :
-- بعد از بهار تابستونه ؟ !

*     *      *
آخه ننم تو اون تابستونای دور
تویه غروب خوشمزه
وقتی که با عمو حسن
نوکر پیر خونه شون
با یه چارقد سیاه
که دونه های روشن و سپید اون
مثل ستاره سو میزد
از کوچه ای که سنگفرشهای بیقواره اش
 بزیر پای آدمی صدای تق و توق میکرد
بسوی خونه اش می رفت
 و اون بابا بزرگ من که آن زمان یه مرد بود
یه مرد خوشگل جوون
با یه سیبیل آویزون
ازتو  همون کوچه پی کارش می رفت
ننم  بادستهای لطیف
 چارقدش باز می کنه
بابامو ور انداز می کنه
یه نگاه تو چشماش می ریزه
ازون نگاه ، ازون نگاه شیطونی
ازون نگاه، ازون نگاه که دلو خالی می کنه
ازون نگاه که آدمو یه چیزی حالی می کنه
    *    *      *
دو روز بعد بابای من
 به خونه شون آدم رونه می کنه
ولی به یش جواب می دن
تو شهر آدمها میگن
عجب زمونه ای شده
پسر آ مشتی تقی
خونه حاج آقا بزرگ
 واسه نرگس خوشگله
 آدم روونه می کنه
آدم روونه می کنه
اما اونا در خفا
با همت عمو حسن
باهم آشنا میشن
ویه تابستون بعد
آدمها بهم میگن
آقا گل ونرگسه
دارن دیوونه میشن ، دارن دیوونه میشن
و درست یه سال بعد
حاجی با دست خودش
دست آنها رو بدست هم میده
سالها با هم جوونی می کنن
پیر میشن کنار هم
زنده گونی می کنن
تا یه روز بابا بزرگ
توی یک تنگ غروب
میمیره
بسوی آسمون میره
و ننم هنوز هم روزا رو سر می کنه
و یاد بابا بزرگ ، یاد اون خاطره ها
چشاشو تر می کنه
       *    *     *
یه روز ننم بمن میگفت :
-- بعد از بهار تابستونه ؟ !


[ جسد ]

[  تن تب دارم را ]
[ به کجا اویزم   ! ؟ ]
[  که اگر باد وزد ]
[   بشود ]
[  رنگ زرد صورتم را ]
[  در هوا پهن کنم ]
[   تا طراوت گیرد   ! ؟ ]
[   یا اگر گنجشکی  ] 
[  از قضا دانه طلب داشت تنش  ] 
     [   و گرسنه شکمش  ]
[   بوی تند تن تب دار  مرا ]
[ حس نکرد شامه او ! ]
[  پس به آواز بلند  ]
[   جیک جیک نفسش] 
[     --- رقص کنان  !  --- ]
[  همه یاران را  ]
[   دعوتی عام نمود ]
[   تا رسیدند گروه ]
[   ابتدا چشم ]
[   سپس گوش و دهان ]
[  ضربه دیدند مدام ]
[   شام خوردند .........  شام ]
[   تا که طولی نکشید ]
[   یکی از جمع پرید]
[   و سپس آن دگر ]
[         --- وآنگاه دگران ]
[   همه شان ، جیک جیک کنان]
[             پریده .........رفتند ! ]
[ تا که من ماندم وتن ]
[   تن تب دار  و عفونت زده ام  ! ]
[  آنک ، آنک ]
[   شاخه های تن من ]
[   زیر ظلم جلادان ]
[  تکه  تکه ]
[ پاره پاره شده اند ]
[  اینک از حادثه لاشخوران ]
[   تکه ای مانده از آن  ؟ ! ]

     *     *     *
[  پست سریع السیر ]
[  آدرس  جسدم  : ]
[  نجم آبادی  --- ۵۵۲  --- ]
[   توجه  : ]
[  ( زنگ سرایدار جواب میدهد) ]
[ نیمه شب پنجشنبه  ] 

 ۹۹/۱/۲۸

زنگوله

آمد و رفت
انگار آمدن همان رفتن ست
از وقتی که آمدی
انگار میروی
بخودت وعده فردا را نده
فردا هرچه باشد
تو در آن  غرق خواهی شد
بی آنکه بخواهی وبدانی
زنگوله به گردنت آویختی
که اگر گمشدی پیدایت کنند
سنگینی سنگی را که بپایت بسته اند
همیشه احساس میکنی
وقتی میشود که فردا بیاید
وتو نیستی
انگار که هرگز نبوده ای
و هرگز هیچکس نبود
چه بیهوده پس انداز کرده ای
آمدن همان رفتن ست

صبح دوشنبه ۶/۵/۹۹
درسلول انفرادیم



    بانو         

یاور  من
عشق  را  آهسته
از  جانم   بدر  کن
من  که  چندان نیستم
یا  که چنان کاش  میشد  
صبح یک روز لطیف
باغازها  بودن
کنار سبزه های  نرم  آسودن
خویش را  با خویشتن
در  چاه  نزدیک  کبودیها
بیک  اندازه  از   شادی
با  شور  رقصیدن  !
 ثما شا دارد
آن  وقتی  که  بانوئی
به کار دست  بردن
در نگاه  مردک همراه
زلف او را شانه کردن
درحجاب صورتش
عطری چکاندن
یا ‌که گاهی  گاهگاهی
سپیدی ابروانش را
با شانه و  قیچی
که خیس عطر مهربانی بود
در آئینه ای را که بدستش داشت
هم طراز  آراستن
وای بر من کاش من هم
بانوئی را آنچنانی  در کنارم  داشتم 
  !




چه کسی
توی یک تکه‌ غروب
نفسم را گاهی
عطر یک ثانیه از فصل بهار
رنگ گنجشک به خود می گیرد
توی یک تکه غروب
من چه با فاصله فریاد زدم :
باد هرزه چه به روزم آورد ؟ !
توی یک تکه غروب
می شود
یک سبد عطر شقایق
یک پیاله گل شبنم
یک بغل شادابی
توی دلتنگی یک باغچه کاشت
دوست کوچک من
می شود .......!
چه کسی حوصله ام را خط زد


 دوام عشق بکار من شکسته
 نیاید

شراب وصل دهیدم که ظالمانه  

نمیرم

    م.ا.محمایی

99.9.9     

خلوت

گاهگاهی به خودم میگفتم :

کاشکی معجزه می شد 

وکسی میآمد

توتنهائی من

گل زنبق می کاشت


   م.ا.محمایی

99.9.9

دیریست که از گردش ایام پس افتاده ام 
ای دوست
انگار که مرغی شده ام در قفس افتاده ام
ای دوست
گویند کسی را که کسش نیست نفس در 
نفسش نیست
خود را بکناری برسان از نفس افتاده ام
ای دوست
م.ا.محمایی

Whats app : 09195056529

🖤💜🧡💛💚💙🖤
          دام بلا

من متلاشی شدم !
وقتیکه آن مرد مُرد !
آن مرد مُرد ؟!
یا اورا ناجوانمردانه کشتند !!
کرونا ها در یک هجوم نا برابر
اورا کشتند  !
او که در میانه بود در کمر کَش
او خطی  بود که دایره را بدو قسمت مساوی تقسیم میکرد
او چپ پای قد ر بازی بود
او در یک جنگ نا برابر کشته شد !
من تشنه بازی او بودم
وقتیکه هدف را مید ید
که دلبری می کند
خود با خود وجودش
به تفتیش می نشست
وکمان آرش ازمیان بر می کشید
تا تیر به هدف نشیند
              مردیکه مُرد تنها نبود
شاید که نیمی ازهمه با او بودند
.                       امروز او برنده شد
وقتیکه چمن رشد میکرد


شنبه  ۱۱/۱۱ / ۹۹
        م. ا . محمایی

🖤💜🧡💛💚💙🖤
برای علی آقای کریمی بزرگ مردی که اورا بدرقه کرد .

دوام عشق بکار من شکسته

نیاید

شراب وصل دهید که ظالمانه

نمیرم

تاراج


جانم فدایت

تنها گذاشتمت بی رحمی ست

و ما بی رحمیم

دنیا به بیرحمان 

اجازه اجاره 

زمبن را داده اند

زندگی گویا همین د و  روزی 

بیش نیست

روز اول 

زنده ایم

 بی د لیل

روز دوم مردیم 

 بی د لیل


نیمه من

من به این دیگری
که در درون منست
بدهی دارم و بدهکارم
آی ای دیگری امانم ده
صبر کن تا طرب بیاموزم
سالها زیر دست من بودی
از نمکدان من نمک خوردی !
چه شد امروز را که پیر و رنجورم
بی حیا !
این چنین طلبکاری ؟
من کجا ؟ کی ترا زخود راندم ؟
هرچه آواز خواستی وترانه
--- من خواندم
به تو ای دیگری پیام دهم
که ترک خورد استخوان تنم
من رسیدم به انتها...... تو برو !
در تنی با طراوت و شاداب
خانه نما !!
سالها بر تن من زخم زدی
نیمه من !
تو بمان با دگران
حیف !
حیف ! از من
به تو بسپردم جان !؟

 
 
 

No comments:

Post a Comment