شکوه درختان در بیبرگی است
با انبوه انبوه پرندگان مهاجر
- که بر شاخههای نگاه تو یله دادهاند
و به عاشورایم میپیوندند
*
میبینم و نمیدانم
که چگونه
این همه درد
این همه عشق
این همه پرنده
تنگاتنگ و امیدوار
چشم به صبحی دارند
که از پگاه زمستانی نگاه تو
که نیمی از من است
یا چراغ چشم تو کافی است
آرامش این پرندۀ مهاجر مرا بر هم زند
شعری بخوان
حرفی بزن
چیزی بگو
و یا چراغ را روشن کن
تا مهاجرت نکنم