Thursday, April 9, 2020

م .ا. محمایی

از سری شعر های اقای محمایی
خلوت
 حجم غمناک اطا قم
مزه خاطره داشت
و من ازپنجره شرقی آن
تنه پیر سه کاج
خشت های دیوار
خانه همسایه
و سپید یها را می دیدم
گاه گاهی به خودم می گفتم
تو چه تنها شده ای ! ؟
تو و تنهایی و این حجم اتاق
مثل یک فاجعه را می ماند
گاه گاهی به خودم می گفتم
کاشکی معجزه می شد !
وکسی می آمد
توی تنهایی من
گل زنبق می کاشت
گاه گاهی به خودم می گفتم
علف هرز نبودم
که مرا
پای شادابیها
دفن کنند !
آخر ای چشم
تو هم کاری کن
آخر ای دست
تو هم حرفی زن
گاه گاهی به خودم می گفتم
تو خودت مثل منی
نگهت سبز و
دو دستت خالیست
ما تماشاگر پر حوصله ایم
گاه گاهی به خودم می گفتم
زندگی بارور افسانه ست
همه را حادثه این است
و تو یک تکراری
گاه گاهی به خودم می گفتم
کاش با همت فردا می شد
نان را خامه زدن
وبه اندازه یک باروری
سبد خالی یک عابر را


چه کسی حوصله ام را خط زد ؟ !

No comments:

Post a Comment