از سری شعر های اقای محمایی
اوج
ما گروهی عازم کوهی بود یم
رفتگان را دیدیم
همه قد تا شده تاراج شده
جمله فریاد زدند
رفتگان را دیدیم
همه قد تا شده تاراج شده
جمله فریاد زدند
که کجا ! ؟ برگردید ، بر گردید ! !
و یکی از آنان سخن نغزی گفت
ما همه با تن نا باورمان خندیدیم
آنچنان خندیدیم
که سخن با همه سنگینی خود
توی کم عمق ترین خنده ما
جاری شد
آنچنان خندیدیم
که سخن با همه سنگینی خود
توی کم عمق ترین خنده ما
جاری شد
راه هموار نبود
و کسانی بودن
وکسانی از ما
ساق پاهایشان را
و کسانی بودن
وکسانی از ما
ساق پاهایشان را
دست بیگانه ترین سنگ شکست !
سایه در سایه
به دستان خود آویز شدیم
تا تنی چند زما
فرسوده ، کف به لب آورده
پای آن قله رسیدیم و دیدیم
که اوج
بار سنگین شقاوت ها بود
به دستان خود آویز شدیم
تا تنی چند زما
فرسوده ، کف به لب آورده
پای آن قله رسیدیم و دیدیم
که اوج
بار سنگین شقاوت ها بود
No comments:
Post a Comment