« چمدان و من و خاطره »
مادر من چمدانم را بست
و دم پله نهاد
اب و آئینه و قران اورد
و من در آئینه خود را دیدم
و خط پیری پیشانی را
و به ده آیه قران
گونه و پیشانی و لب مالیدم
چمدانم دم در بود که غمگین مادرمن
گریه میکرد و مرا میبوسید
چانه اش لرزش و وردی را داشت
که من ازرپیچ سر کوچه گذ ر میکردم
چمدانم پر غم بود
من مسافر بودم
شهر خاموش و سپید
ته پوتین سیاهم بصدا میآمد
چند قدم دور تر از روز ، پری را دیدم
پری ان دخترک همسایه
که مرا عاشق بود
تا مرا دید شناخت
دست از شانه مردک بر داشت
صورتش گل انداخت
شهر خاموش و سپید
ته پوتین سیاهم بصدا میآمد
چمدانم پر غم بود من مسافر بودم
یاد میاورد م آن زمانیکه مرا
آ ینه طاقچه خانه مان صاف و بی خط می دید
با پری ، دخترک همسایه
توی ان باغ بزرگ ، روی چمن لم دادیم
لب او زمزمه شعری داشت
ما هنوز آد مکیم، صبر کن تا بفردا برسیم
وقتی فردا ، امد پری خود را لو داد
من مسافر بودم
چمدانم پر غم
شهر خاموش و سپید
ته پوتین سیاهم بصدا میآمد
لب او زمزمه شعری داشت
ما هنوز آد مکیم، صبر کن تا بفردا برسیم
وقتی فردا ، امد پری خود را لو داد
من مسافر بودم
چمدانم پر غم
شهر خاموش و سپید
ته پوتین سیاهم بصدا میآمد
م.ا. محمایی
whats app :09195056529
No comments:
Post a Comment