قصه
یه روز ننم بمن می گفت :
-- بعد از بهار تابستونه ؟ !
* * *
آخه ننم تو اون تابستونای دور
تویه غروب خوشمزه
وقتی که با عمو حسن
نوکر پیر خونه شون
با یه چارقد سیاه
که دونه های روشن و سپید اون
مثل ستاره سو میزد
از کوچه ای که سنگفرشهای بیقواره اش
بزیر پای آدمی صدای تق و توق میکرد
بسوی خونه اش می رفت
و اون بابا بزرگ من که آن زمان یه مرد بود
یه مرد خوشگل جوون
با یه سیبیل آویزون
ازتو همون کوچه پی کارش می رفت
ننم بادستهای لطیف
چارقدش و باز می کنه
بابامو ور انداز می کنه
یه نگاه تو چشماش می ریزه
ازون نگاه ، ازون نگاه شیطونی
ازون نگاه، ازون نگاه که دلو خالی می کنه
ازون نگاه که آدمو یه چیزی حالی می کنه
* * *
دو روز بعد بابای من
به خونه شون آدم رونه می کنه
ولی به یش جواب می دن
تو شهر آدمها میگن
عجب زمونه ای شده
پسر آ مشتی تقی
خونه حاج آقا بزرگ
واسه نرگس خوشگله
آدم روونه می کنه
آدم روونه می کنه
اما اونا در خفا
با همت عمو حسن
باهم آشنا میشن
ویه تابستون بعد
آدمها بهم میگن
آقا گل ونرگسه
دارن دیوونه میشن ، دارن دیوونه میشن
و درست یه سال بعد
حاجی با دست خودش
دست آنها رو بدست هم میده
سالها با هم جوونی می کنن
پیر میشن کنار هم
زنده گونی می کنن
تا یه روز بابا بزرگ
توی یک تنگ غروب
میمیره
بسوی آسمون میره
و ننم هنوز هم روزا رو سر می کنه
و یاد بابا بزرگ ، یاد اون خاطره ها
چشاشو تر می کنه
* * *
یه روز ننم بمن میگفت :
-- بعد از بهار تابستونه ؟ !
یه روز ننم بمن می گفت :
-- بعد از بهار تابستونه ؟ !
* * *
آخه ننم تو اون تابستونای دور
تویه غروب خوشمزه
وقتی که با عمو حسن
نوکر پیر خونه شون
با یه چارقد سیاه
که دونه های روشن و سپید اون
مثل ستاره سو میزد
از کوچه ای که سنگفرشهای بیقواره اش
بزیر پای آدمی صدای تق و توق میکرد
بسوی خونه اش می رفت
و اون بابا بزرگ من که آن زمان یه مرد بود
یه مرد خوشگل جوون
با یه سیبیل آویزون
ازتو همون کوچه پی کارش می رفت
ننم بادستهای لطیف
چارقدش و باز می کنه
بابامو ور انداز می کنه
یه نگاه تو چشماش می ریزه
ازون نگاه ، ازون نگاه شیطونی
ازون نگاه، ازون نگاه که دلو خالی می کنه
ازون نگاه که آدمو یه چیزی حالی می کنه
* * *
دو روز بعد بابای من
به خونه شون آدم رونه می کنه
ولی به یش جواب می دن
تو شهر آدمها میگن
عجب زمونه ای شده
پسر آ مشتی تقی
خونه حاج آقا بزرگ
واسه نرگس خوشگله
آدم روونه می کنه
آدم روونه می کنه
اما اونا در خفا
با همت عمو حسن
باهم آشنا میشن
ویه تابستون بعد
آدمها بهم میگن
آقا گل ونرگسه
دارن دیوونه میشن ، دارن دیوونه میشن
و درست یه سال بعد
حاجی با دست خودش
دست آنها رو بدست هم میده
سالها با هم جوونی می کنن
پیر میشن کنار هم
زنده گونی می کنن
تا یه روز بابا بزرگ
توی یک تنگ غروب
میمیره
بسوی آسمون میره
و ننم هنوز هم روزا رو سر می کنه
و یاد بابا بزرگ ، یاد اون خاطره ها
چشاشو تر می کنه
* * *
یه روز ننم بمن میگفت :
-- بعد از بهار تابستونه ؟ !
No comments:
Post a Comment