Monday, August 3, 2020

شعر

زنگوله

آمد و رفت
انگار آمدن همان رفتن ست
از وقتی که آمدی
انگار میروی
بخودت وعده فردا را نده
فردا هرچه باشد
تو در آن  غرق خواهی شد
بی آنکه بخواهی وبدانی
زنگوله به گردنت آویختی
که اگر گمشدی پیدایت کنند
سنگینی سنگی را که بپایت بسته اند
همیشه احساس میکنی
وقتی میشود که فردا بیاید
وتو نیستی
انگار که هرگز نبوده ای
و هرگز هیچکس نبود
چه بیهوده پس انداز کرده ای
آمدن همان رفتن ست

صبح دوشنبه ۶/۵/۹۹
درسلول انفرادیم
م.ا.محمایی

Whats app:09195056529


No comments:

Post a Comment